تولد بابا
.همسر عزیزم امروز رو هم با هم آغاز کردیم، روزی رو که می دونستی خیلی وقت بود منتظر بودم یه بار دیگه با تو باشم ... و خوشحالم که تو رو در کنارم دارم و بیشتر از هر روزی با هم هستیم ... حس با تو بودن و لذت احساس شیرین دوست داشتنت منو می بره به اون دنیایی که می گم با تو بهش رسیدم . امروز که وقتش شده، نمی دونم باید از چی بگم، از کجا شروع کنم و تا کجا برم. امروز دلم می خواست می شد همه ی احساسم رو یکجا تقدیمت کنم. دلم می خواست برات بگم از همه ی اونی که تو دلم برای تو هست. یه شاخه گل رُز تو دستم بگیرم و صبح وقتی از خواب پا میشی بالا سرت باشم، چشمام تا وقتی چشای خوشگلت رو باز می کنی به چشات باشه، و وقتی آفتاب چشمات طلوع کرد با بوسیدن...